سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهار حرف تازهای نیست در بیمارستان تخصصی شفا،

بهار حرف تازه‌ای نیست در بیمارستان تخصصی شفا، وقتی سرطان در تن ترد و باریک کودکان این‌جا ریشه زده و در جریان خون رگ‌های کمرنگشان پیش‌روی می‌کند، عطر بهار پشت پنجره‌ها می‌ماند و این سوی شیشه‌ها، بوی الکل طبی در هوای دلگیر اتاق‌های بخش کودکان موج می‌خورد، بهار آن بیرون شکوفه می‌دهد و در این سوی دیوارها، بهار حرفی برای گفتن ندارد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه خوزستان، کودکان اتاق‌های این بخش بهاری دیگر، زندگی‌ای دیگر، کودکی‌ای دیگر و روزهایی دیگر را می‌گذرانند وقتی زندگی بیرون از دیوارهای بیمارستان شفای اهواز بهاری شده است.

عباس بی حال و خسته روی تخت نشسته است نمی‌خندد، حرف نمی‌زند، نگاه نمی‌کند، هیچ کاری نمی‌کند، مادرش می‌گوید: می‌خواهید بخندد؟ بهش بگویید " مرخص شده‌ای!".

اسم سرطان عباس، رابدومیوسارکوم است. مادرش روی تخت می‌نشیند و تکه‌های پازل را برایش جفت و جور می‌کند و می‌گوید: یک جور سرطان غدد است که بعد از تمام شدن جنگ، منتشر شده، عباس هفت ساله است و 2 سال است که فهمیده‌ایم مریض است، با یک سونوگرافی مشخص شد. بعد آه بلند و لرزانی می‌کشد: شیمی درمانی می‌شود، خوب می‌شود، بعد دوباره عود می‌کند.

عباس تب دارد و تب او می‌سوزاند.

می‌گوید: این جا ما مادران کنار هم زندگی می‌کنیم؛ شاید به نظر عادی بیاییم ولی وقتی کودکی را می‌برند تا از ستون فقراتش مایع مغز استخوان بگیرند و او با گریه فریاد می‌زند: مامان، مامان .... باید حال ما را ببینید.

تارای 2 ساله روی تخت رو به رو خواب است مادر تارا می‌گوید: از صبح غذا نخورده، ظهر غذا را که دید حالش به هم خورد.

مادر تارا، 23 ساله است و تارا تنها فرزند اوست، می‌گوید: سه ماهه بود که سرطان گرفت. چیزی مثل یک لوبیا روی کمر تارا مشخص بود، بعد فهمیدیم که بیماریش چیست.

تارا هم به رابدومیوسارکوم مبتلا است.

بها، 16 ساله است و سومین سال بیماری‌اش را پشت سر می‌گذارد، او هم رابدومیوسارکوم دارد، اهل روستایی در حمیدیه اهواز است، یک سال شیمی‌درمانی را تجربه کرد و 7 ماه قطع درمان شد ولی بیماری‌اش دوباره بازگشته است و اکنون 10 ماه است که دوباره تحت درمان قرار دارد.

غمگین روی تخت نشسته و انگار با هیچ چیز دنیا ارتباط ندارد. آرام است، خیلی آرام، و حوصله یک کلمه حرف زدن را ندارد ولی لبخند می‌زند و همین از صبوری‌اش نشانه دارد.

صفحه گوشی موبایل را نشان می‌دهد، عکس اوست قبل از بیماری با موهایی تیره و پوستی روشن، بها حالا تیره و لاغر روی تخت کنار پنجره اتاق شماره یک، منتظر مرخص شدن است.

خواهرش می‌گوید: مطمئن نیستیم کی برگردیم بیمارستان! بها 20 روز دیگر نوبت بستری دارد، ولی هیچ وقت معلوم نیست که کی می‌آییم. اگر اتفاقی بیفتد زودتر از این باید به بیمارستان برگردیم، حال این بچه‌ها ثابت نیست.

رنا، هفت ساله است و از 3 سال پیش بیمار شده است. مادرش می‌گوید: اسم سرطانش IL است بعد می‌گوید: "رنا" یعنی خوب.

مادر رنا در شلوغی‌های عید و نوروز و سال نو، به دیوار اتاق ایزوله تکیه داده است. مادران بخش کودکان بیمارستان شفا عید متفاوتی دارند، در لباس‌های گل و گشاد بیمارستان و دمپایی‌های پلاستیکی و چشم‌های نگران و ابروهای نامرتب.

می‌گوید: رنا تب می‌کرد ، بعد فهمیدیم سرطان دارد.

مُهَنَد، 2 سال و سه ماهه است. یک چشم او را تخلیه کرده‌اند، سرطان از چشم او آغاز شده است و از یک سالگی به آن مبتلا است.

مادرش با صدای مشتاقی می‌گوید: " مهند" یعنی شمشیری از فولاد هند، یعنی شمشیری که خم می‌شود ولی شکست نمی‌خورد، یعنی شکست‌ناپذیر.

مهند کوچک، روی دست مادر خم شده است، شکست می‌خورد؟

مادر دیگری در راهرو روی صندلی نشسته و پسر کوچکش را بغل کرده است. می‌گوید: چهار ماهه است. کم ‌خون است.

در جواب این که " کجا ساکن هستید؟ " بلافاصله می‌گوید: اتاق 6 ... و این یعنی خانه و زندگی این مادران همین جاست، در این اتاق‌های دلگیر و غمگین.

پسرک سرش را تکیه می‌دهد به صورت مادر و دست می‌گذارد روی دست او.

در اتاق ایزوله شماره 2، سیمای 6 ساله خواب است. مادر سیما از بقیه دوری می‌کند، او تازه وارد است.

سیما به تازگی شیمی‌درمانی شده و از خستگی و درد توی خواب ناله می‌کند. مادر سیما می‌گوید: 20 روز است که فهمیده‌ایم. پاش کبود شد. آزمایش گرفتند، گفتند سرطان دارد. بیماری‌اش 4mm است، یک جور سرطان خون است.

می‌گوید: موهاش قشنگ و بلند بود، دیروز موهایش را با ماشین زدند، همه‌اش گریه می‌کرد و موهایش را می‌خواست.

گریه می‌کند و ادامه می‌دهد: یکهو زندگی‌ام به هم ریخت، زندگی‌ام خراب شد... و با افسوس سرتکان می‌دهد.

پیراهن صورتی رنگی بر تن سیما است. مادرش می‌گوید: رفته بودیم بازار، گفت این پیراهن را می‌خواهم، برایش با یک شلوارک آبی خریدمش، چهار روز قبل از این بود که مریض شود. برای اولین بار پوشید و آمدیم بیمارستان.

می‌گوید: گفته‌اند بیماری‌اش شدید است.

سیما ناله می‌کند و مادرش برمی‌گردد و رو به او که خواب است می‌گوید: جانم؟

زهرای 11 ساله، از 2 سال پیش سرطان دارد. آرزو دارد پرستار شود و می‌گوید: پرستارم، خانم یاقوتی، را از همه بیشتر دوست دارم.

مجید، بی‌حوصله است و سرگردان، دستهایش کبود است و ورم دارد، فقط با چشم‌های مریضش نگاه می‌کند و جای‌جای سر و دست‌هایش جای سوزن برای رگ گرفتن به جا مانده است.

مریم یک سال و نیمه است مادرش می‌گوید: 2 هفته است که فهمیده ایم مریم سرطان دارد. زود چشمش را تخلیه کردند و حالا می‌گویند امکان دارد پیوند جواب بدهد. مادر مریم، بسیار جوان و امیدوار است می‌گوید: اسم بیماری مریم هیتو پلاستیوم است.

این مادران ساده و این اسم‌های غریب؟ همین‌ها تا قبل از این مادران خانه داری بوده‌اند که با اسم‌های آشنای مارک‌های مایع ظرف‌شویی و ماکارونی و چای و پودر لباس‌شویی سروکار داشته‌اند و حالا اسم‌های طولانی و تخصصی سرطان کودکانشان را بدون مکث از برمی‌گویند.

مادر مریم با آب و تاب می‌گوید: گفته‌اند توی آمریکا درمان این بیماری را انجام می‌دهند...

بعد آرام ابروهایش را با تردید بالا می‌برد و آهسته می‌گوید: ولی آمریکا خیلی دور است.

مریم با پیراهن نارنجی گل‌دار توی بخش تاتی می‌کند. تنها با یک چشم می‌بیند و برای همین تعادل ندارد و کج و کوله راه می‌رود. بلند بلند توی راهرو می‌خندد و زبان در می‌آورد. مریم با بچه‌های همه اتاق‌ها دوست است و همه دوستش دارند. فکر کردن به نبودن مریم، به نشنیدن صدای خنده‌هایش چه قدر باید سخت باشد؟

مادر مریم که از شادگان او را به بیمارستان شفا آورده است، می‌گوید: چشمش ورم کرد، بردمش دکتر عمومی، ازش عکس گرفتند، بعد سی‌تی‌اسکن و سونوگرافی هم شد. دکتر به من نگفت چه‌اش شده است، فقط گفت: ببریدش اهواز.

بعد می‌گوید: جلوی بیماری‌اش را گرفته‌ایم، البته ما که نه! خداوند جلوی بیماری‌اش را گرفته است.

مادر ستایش روی تخت نشسته است و ستایش یک سال و نیمه بی‌قراری می‌کند. آنها از ازنا برای درمان ستایش به اهواز آمده‌اند، می‌گوید: 7-6 ماه است که بیمار است، همه‌اش گریه می‌کرد، سونوگرافی نشان داد که نورپلاستوم دارد. جلسه اول شیمی درمانی‌اش 6 ماه پیش بود و 3 روز است که دوره دوم شیمی‌درمانی‌اش شروع شده است.

مادر ستایش کلافه و بی تاب است و با گریه ستایش اشک می‌ریزد.

یک چشمش به ستایش است و یک چشمش به قطره‌های سرم که کی تمام بشوند و جرعه جرعه به ستایش آب می‌دهد.

مریم می‌آید و کنار تخت ستایش می‌خندد. مادر ستایش دست به زیر چانه می‌زند و بچه‌ها را نگاه می‌کند.

ضحا یک سال و چهار ماهه است و از 8 ماه پیش به لوکمی مبتلا شده است. مادر ضحا می‌گوید: برده بودمش مرکز بهداشت، گفتند وزن اضافه نکرده است و آزمایش گرفتند و گفتند پلاکت خونش کم است.

ضحا نفس‌نفس می‌زند، مادرش می‌گوید: معلوم نیست تا کی اینجا باشیم، حالش خوب نیست و ریه‌هایش هم عفونت قارچی زده است.

ضحا رنگ پریده ولی مرتب و قشنگ است و اگر چه موهایش ریخته ولی ابروهای کم رنگش می‌گویند که قبل از این، موهای خرمایی داشته است. کودکی با این شمایل قشنگ و تمیز و عفونت قارچی که درونش منتشر شده است، این‌ها واقعیت بیماری سرطان است.

حال این کودکان خوب نیست، و مادران نگران کنار تخت‌های بیمارستان به بالا و پایین رفتن قفسه سینه کودکانشان نگاه می‌کنند و دلخوش به همین که فقط دارند نفس می‌کشند، بهار می‌آید و برای این مادران فرقی نمی‌کند امسال چه رنگی مد باشد، سبزی پلویی و ماهی شام شب عید توی خانه داشته باشند یا نه، فامیل الان دارند چه کار می‌کنند، آرایشگاه‌ها نوبت بدهند یا نه، این مادران فقط فکر می‌کنند: بهار بعدی را هم می‌بیند؟

گزارش از "افسانه باورصاد" خبرنگار ایسنا، منطقه خوزستان.